ریحانهریحانه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 25 روز سن داره

ریحانه جیگر طلا

بدون شرح

1391/9/28  ظهر بی بی اومد خونمون. اما این دفعه بدون آقاجون.  همیشه دوتایی با هم از این در میومدن داخل  اما امروز بی بی تنها بود و مادرجون با دیدن این صحنه خیلی گریه کرد. شب تو اتاقم نشسته بودمو واسه دل خودم آهنگ گوش میکردم  که خاله حدیث زنگ زد  و گفت مثل اینکه بابای خاله اعظم فوت کرده. با شنیدن خبر شوکه شدم  و زودی به مامانی ریحانه زنگ زدمو بهش خبر دادمو گفتم زنگ بزن ببین واقعا بابای خاله اعظم مرده؟؟؟؟!!!!!  بعد از چند دقیقه مامانی زنگ زد و گفت راسته و باباش امروز سکته مغزی کرده و فوت شده. خیلی ناراحت شده بودم.  آخه بنده خدا سنی نداره و هنوز دو تا از دختراش کم سنن و مجردن....
30 آذر 1391

فینگیل بانو و فسقل خان

1391/9/27  شب تو اتاقم  نشسته بودمو شمیم عشق میدیدم  که صدای ماشین و بعدم صدای زنگ اومد. ریحانه جونم اومده بود  اما تو بغل مامانی خواب بود.  مامانی ریحان رو گذاشت تو اتاق پیش مادرجونو خودش همراه بابایی رفت خونه دوستشو میخواست زود برگرده. نیم ساعت از رفتن مامانی میگذشت که مادرجون صدا زد خاله مرمر بیا پایین ریحان بیدار شده و گریه میکنه.  منم زودی دویدمو رفتم بغلش کردم. جیگرم خوابش نصفه مونده بود و وقتی دید مامانی نیست گریه کرده بود اما وقتی اومد بغلم آروم بود.  همونجور تو بغلم سرشو گذاشت رو دوشمو میخواست بخوابه. یه کم بعدشم تو بغلم خوابید.  وقتی مامانی اومد ...
28 آذر 1391

جیگرطلای کدبانوی من

1391/9/25 شب ساعت 8 بابایی ریحان اومد دنبال منو مادرجون و ما رو برد دکتر  تا گچ پای مادرجون رو در بیاریم.  هوا هم خیلی سرد بود و بارون میومد اما سردیش مثل وقتاییه که میخواد برف بیاد. خیلی سوز داشت. یه ساعت تو مطب معطل شدیم تا نوبتمون بشه  و دکتر گچ رو در بیاره. دکتر و کارمنداش همگی آدمهای بی نهایت خودمونی و خوش برخوردی هستن و خیلی زود باهات گرم میگیرن.   امکان نداره بریم تو مطب این دکتر و با نیش باز از مطب بیرون نیایم.  انگاری سالها باهاشون رفیقی.  اصلا برات کلاس نمیگذارن. . . کاش همه ما همینطور بودیم. بالاخره ساعت 9:30 کارمون تمام شد و مادرجون هم موقع در آوردن گچ کلی جیغ جیغ ک...
26 آذر 1391

آقاجون خداحافظ

 1391/9/7 آقاجونم برای همیشه از کنار ما رفت. حالا ما موندیمو یه دنیا خاطره و مهربونی از آقاجون بی بی مونده و یه خونه خالی از آقاجون امشب ساعت 9 دکترها جواب کردنو برای سومین بار دستگاه های تنفسی صفر شدن. بعد از دوبار صفر شدن دستگاه ها و شوک وارد کردن به آقاجون تمام دنده هاش شکست و دیگه چیزی برای سومین بار نداشت. با رضایت بچه ها دستگاهها رو از بدنش جدا کردن و برای همیشه چشمهاشو بست.  آقاجون دلم برات تنگ شده. دلم واسه اون همه مظلومیتت تنگ شده. حالا دیگه کی میخواد جای خالیتو واسه بی بی پر کنه؟ خدا رو شکر میکنم که محتاج نشدی. خدا رو شکر که بیشتر از این زجر نکشیدی. خوب میدونم تو این چند وقتی که نمیتو...
24 آذر 1391

همینه که هست

 1391/9/16 دیشب ریحان و مامانی خوابیدن خونمون موندن و بابایی رفت بیمارستان پیش آقاجون. صبح ساعت 6 بود که ریحان بیدار شد. آخه دیشب ساعت 8 خوابیده بود. وقتی هم که بیدار میشه هر کاری میکنه تا بقیه هم بیدار بشن. اول گفت جیش دارم و مامانی بردتش دستشویی دوباره گفت آب میخوام رفتم براش آب آوردمو دراز کشیدم. ریحان هر چند دقیقه میومد پیش منو مامانی و ازمون میخواست تا بیدار بشیم. گفت تیویون روشن کن. مامانی گفت الان برنامه نداره . بعدش اومد سراغ من که خاله مرضی پاشو برام قصته بگو. خاله مرضی قصته بگو. بگو یکی بود یکی نبود. گفتم یکی بود یکی نبود. ریحان: نه پاشو بشین قصته بگو. اینجوری نمیخوام.   بالاخره بی خیال قصه...
24 آذر 1391

جلسه قرآن

1391/9/14 دیشب جلسه قرآن گرفته بودیم. اما این دفعه جلسه قرآنمون فرق داشت به نیت آقاجون بود. آخه هفته پیش شب دوشنبه ساعت 12 شب آقاجون حالش بد شد و بردیمش بیمارستان مامانی ریحان خورشت رو خونه خودش درست کرد و من فقط خونه رو تمیز کردمو خریدا رو انجام دادم. غروب همراه مادرجون و پدرجون رفته بودیم بازار خرید که مامانی ریحان زنگ زد و گفت بیاید دنبالم غذاها رو بیاریم خونه. ما هم زودی رفتیم دنبالش. وقتی منو پدرجون رفتیم داخل دیدم مامانی ریحان صورتش رنگ پریده است  و معلوم بود یه چیزی شده اما جلو پدرجون چیزی نپرسیدمو به روی خودم نیاوردم. ریحان هم که خواب بود به زحمت بیدارش کردیمو لباس تنش کردیم. وقتی پدرجون غذاها رو برد پایین ماما...
24 آذر 1391

دوست دارم، فقط همین

1391/9/17 امروز صبح بابایی ریحان رفت بیمارستان پیش آقاجون و پدرجون هم ظهر رفت دنبال ریحانه و مامانی. منم بعد از درست کردن ناهار همراه ریحانه رفتم سر کوچه و از سوپری برای درست کردن باسلوق نشاسته خریدم.  بعدشم شروع کردم به درست کردن اما وقتی نشاسته سفت میشد هم زدنش خیلی سخت بود  و دستم درد میومد.  مامانی ریحانه هم دو روزه دستش درد میکنه و باندپیچی کرده است و نمی تونست هم بزنه اما بالاخره خوب در اومد و راضی بودیم.  فقط بهتون توصیه میکنم هر وقت خواستین باسلوق درست کنین حتما واسه همزدنش از شوهرتون کمک بگیرین. چون دستاشون زور داره  بابایی ریحان موقع ناهار اومد خونه و کمی خوابید اما ریحان اونقدر ا...
24 آذر 1391

ریحانه راننده کامیون میشود

1391/9/15 بعد از ظهر مامانی و ریحان و مادرجون و پدرجون رفتن بیمارستان عیادت آقاجون، وقتی هم برگشتن من تازه میخواستم بخوابمو دراز کشیده بودم.  ریحان بعد از چند دقیقه قصد داشت بیاد بالا اما مامانی و مادرجون هی میگفتن نرو بالا کسی بالا نیست اما ریحان میگفت میخوام برم خاله مرضیم. بالاخره راضیش کردنو بردنش تو اتاق اما من خودم دلم طاقت نگرفت و رفتم پایین پیش جیگرم. به محض دیدنم گفت آناس داری؟؟؟ شکلات داری؟؟؟ گفتم نه ندارم.  غروب قبل از اذان مغرب خواستم برم دم مسجد از پدرجون پول بگیرم  واسه خرید کتابای ارشد که ریحان هم دوید رفت پالتو شلوارشو دست گرفت  و گفت منم میام. مامانی هم لباسشو پوشید و ریحان همراه من ...
24 آذر 1391

جیگرطلای 99سانتی

1391/9/23  صبح خواب بودم که جیگر طلا همراه مامانی اومد خونمون. کمی بعد از اومدنش با جیغ جیغ کردنا و حرفاش بیدار شدم  اما حال نداشتم از جام بلند بشم. بعد از یه ساعت مادرجون به ریحان گفت برو خاله مرضی رو صدا بزن. اونم با کلی جیغ و داد میگفت خاله مرضـــــــــــــــــــی بیا صُبانه.  آخرشم وقتی دید نمیرم پایین خودش اومد بالا و بیدارم کرد.  بعد از خوردن صبحانه مامانی رفت مدرسه و منم نیم ساعت بعدش میخواستم برم بیرون و یه بسته پستی رو تحویل بگیرم. اما ریحان گیر داد که منم میام.  گفتم میخوام برم آمپول بزنم.  گفت منم میخوام بیام هوا بخورم. هر چی میگفتم اونم یه چیزی میگفت.  آخرش دست به دامن...
24 آذر 1391

ریحانه و مداد شانسی

 1391/9/21 غروب منو بابایی ریحان و دایی مجتبی رفتیم بازار که دایی واسه خودش بافت بخره. قرار بود مامانی و ریحان هم بیان اما چون ریحان خواب بود دیگه نیومدن. بعد از خرید زنگ زدم به مامانی و گفتم لباس بپوش میامیم دنبالت که شام بریم خونه ما. امروز واسه جیگرم 4تا بسته شوکو رول خریدم و یه دونه شانسی شکل مداد. وقتی ریحان اومد تو ماشین شانسی رو بردم جلوش که ریحان با دیدن مداد به اون گندگی چشماش گرد شد.  بعدشم دو تا بسته از اون شوکو ها رو با کمک هم خوردیم.  مامانی هم بهمون کاپ کورن داد. ریحان با دیدن کاپ کورن میگفت خاله مرضی پاک کن. آخ جون پاک کن دیگه تا بریم خونه مادرجون هوا بارونی شده بود. از اونجایی که بنده عزممو جز...
24 آذر 1391