بدون شرح
1391/9/28 ظهر بی بی اومد خونمون. اما این دفعه بدون آقاجون. همیشه دوتایی با هم از این در میومدن داخل اما امروز بی بی تنها بود و مادرجون با دیدن این صحنه خیلی گریه کرد. شب تو اتاقم نشسته بودمو واسه دل خودم آهنگ گوش میکردم که خاله حدیث زنگ زد و گفت مثل اینکه بابای خاله اعظم فوت کرده. با شنیدن خبر شوکه شدم و زودی به مامانی ریحانه زنگ زدمو بهش خبر دادمو گفتم زنگ بزن ببین واقعا بابای خاله اعظم مرده؟؟؟؟!!!!! بعد از چند دقیقه مامانی زنگ زد و گفت راسته و باباش امروز سکته مغزی کرده و فوت شده. خیلی ناراحت شده بودم. آخه بنده خدا سنی نداره و هنوز دو تا از دختراش کم سنن و مجردن....